بعضی وقتا ک از همه عالم و ادم می خوام فرارکنم وبلاگم میشه واسم ی جای امن ک بنویسم اما اینجا هم محتاط مینویسم میترسم گاهی. . چندشب پیشا همسرم میپرسید تو دفتر خاطرات نداری گفتم دفتر خاطرات نه اما زیاد مینویسم ( اکثرا برای اروم شدنم حرفای توی سرمو میریزم رو کاغذ )
دخترخاله نازنینم داره ازدواج میکنه و من خیلی خوشحالم بابتش امیدورام خوشبخت و شاد باشه .. .
دیشب یکی از دوستام دررابطه با ازدواج و شناخت پرسید ازم گفتم قسمتیش رو باید بسپری به خدا .و قسمتش شناخت خودت گف تو چکارکردی گفتم من گرگ شده بودم تو این جامعه
تجربیات ک واقعا بابتش اذیت شده بودمو گفتم
ی خواستگار عاشق پیشه داشتم حدود چندین ماه هرروز زنگ میزدن و میومدن بعد معلوم شد صیغه داشته..!!!! و ی سری مسایل بعدش که واس من خیلی سنگین بود تاجایی ک رفتم پیش مشاور تا کمکم کنه تایم نقاهتم کوتاه شه و صد افسوس ک ادمها لیاقت اعتماد رو ندارن هرگز
اون ادم بمن پیشنهاد داد ک باهاش دوست شم تا از این طریق بتونه کمکم کنه