مرض روزمرگی

دچار روزمرگی شدم همیشه ترسم از این بود ک زندگی واسم یکنواخت نشه من عاشق هیجانم 

پر ازشورم اما انگار بی حس و حال شدم 


همه میگفتن قبل ازدواج زندگی متاهلی خوب نیست و ...

اما بنظرمن خوبه ی جورایی میشه گف زندگی جم و جور میشه ی هدفایی میرن کنار ی هدفای دیگه ای ایجاد میشن در راستای بهترشدن زندگی 

شاید من بعد ازمدت کمی ک توی عقدم خیلی حق صحبت در این موردو نداشته باشم اما زندگی قشنگه بسته به دید ماست باید کناربیایم باخیلی چیزا و ب روش خودمون راشون بیاریم

می خوام بشینم زبانمو بخونم واس تدریس ی اقدامایی بکنم

بین دوتاچیز گیرم 

دوست خوبی هم ندارم 

اینجاهم ک سوت و کوره نمیدونم چکارکنم

روزانه

پست قبلیم خیلی اتیشی بودم اما الان خوبم به قول دوستمون می گذره اما دلم می شکنه

مراسم شب یلدام به خوبی گذشت و مث همیشه نظرات مثبت و منفی زیادی بود اولش یکم اذیتم کرد اما بعدش گفتم همیشه دهن مردم بازه من برای خودم زندگی میکنم و بس

پس شاد باش